مغزنوشته!

مغزنوشته!

کاغذ نوشته های من...گاهی پر جنب و جوش...گاهی خاموش و اروم!
مغزنوشته!

مغزنوشته!

کاغذ نوشته های من...گاهی پر جنب و جوش...گاهی خاموش و اروم!

این روزها هر چی که دنیا به سمت نزدیک تر شدن پیش میره عدم وجود احساسات رو در ماشین ها بیشتر حس میکنم....کسی نیستم که از ادما دوری کنم...که برعکس همیشه خودم رو در جمع های دوستانه پیدا میکنم...ولی به عنوان یک machine freak این حسم رو بعد از یک دروغ مصلحتی که در قالب یک smiley ساده مطرح شدُنوشتم....

مثل خیلی وقت های دیگه فکر میکنم گاهی شاید سکوت ارزشش بیشتر از پست باشه..ولی خوب این رو بیشتر برای آروم کردن خودم نوشتم...پس اجباری در خوندنش نیست برای هیچ خواننده ای...

  و این مانیتور های سنگدل...این کامپیوتر هایی که همه قلبشان را پردازشگر آن میدانند....نمیدانم شاید مثل کارت گرافیک یک روز برایشان کارت ایموشن بزنن...کارتی که بتواند احساسات داشته باشد..کارتی که وقتی اسمایلی لبخند را آخر پیامهایت مینویسی خودش بگوید دروغ است این smiley ها...دارد هق هق گریه میکند...

این روزها دیجیتالی شدن با همه مزیتش خیلی بدی ها رو داشته...سو برداشت هایی که ناشی از زندگی حقیقیمونه...میگم سؤ‌ برداشت ولی شاید واقعا اون درست باشه..چون هر چی باشه ما یک نرم افزار توی یک قالب ماشینی نیستیم...حداقل با تعریف های      فعلیمون از کامپیوتر ها..شاید این تعریف یک روزی تبدیل بشه به یک دستگاه که میتونه کاربرش رو درک کنه...اطلاعاتش رو تو ماتریس های پیچیدش تحلیل کنه و از ناراحتیش ناراحت بشه..از خوشحالیش خوشحال بشه...نمیدونم شاید این چیزی باشه که خیلیا ازش میترسن...ولی این چیزیه که من فکر میکنم آینده بشر و ماشین باهاش پیوند خورده یک درک متقابل...شاید اونروز ما دیگه نتونیم بگیم نژاد برتر هستیم...شاید نتونیم درک هنریمون رو هم سطح ماشین ها و گوشیامون کنیم ولی حداقل میتونیم با یک موجود با شعور احساسی برخورد کنیم...لازم نبود دیگه به صفحه های بی ذوق زل بزنیم و از پشتشون تنهاییمون رو تو قالب پاکت های اطلاعاتی با دهن های بسته توی دنیا داد بزنیم ...

نمیدونم شاید اگه کارت ایموشن بیاد بتونیم صدای اینترننت رو بشنویم...فکر میکنم اونروز صدای اینترنت شبیه صدای جیغ زدن یک بچه تنها توی یک جنگل تاریک باشه....نه شبیه صدای جیغ زدن کلی بچه تنها....شایدم شبیه صدای مسافرای یک هواپیمای در حال سقوط ...البته شایدم شبیه بهت باشه...بهت چشمان بچه ای که مادرش رو ازش گرفته باشن...یا شاید شبیه صدای قلبی باشه ...قلبی که از دوم شخص مفردش دور افتاده و اول شخص جمع شدن رو فقط در رویاهای شبونش دنبال میکنه...

نظرات 4 + ارسال نظر
زینب پنج‌شنبه 5 شهریور 1394 ساعت 21:56 http://manochaghim.blogfa.com

منم به خواننده ها اضافه کن :)

:)خوش بخوانی:)

سارا چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 01:16 http://rade_paye_shab.blogfa.com

چ خوب میشد اگه اینجوری میشد....که احساسات واقعی آدم هارو بیان می کرد نه اینکه خودمونو پشت ی سری آیکن قایم کنیم.

اره واقعا..حساب کن...بشه گریه کنی....و وقتی اسمایلی لبخند رو میفرستی..اونسمت یواشکی کامپیوترت به کامپیوترش بگه که داری دروغ میگی...و اونم بهش بگه..بعد از یک ساعتم ببینی یکی با دو تا فالوده بستنی اومده در خونه ببینه چه مرگته گریه میکنی....این عالی میشد...

علیرضا دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 17:10 http://ghasedak68.blogfa.com

من فکر می کنم فقط نسل ما هستند که تنهاییاشونو توی اینترنت و پشت این سیستم و روابط مجازی پنهون می کنن و دنبال یه درمونی برای این درد هستن...حتی درمون موضعی...ولی نسل های بعدی ما اینطوری نیستن...مثلا من هیچ وقت نمی تونم باور کنم دهه های هشتاد و نود و بعدیاشون و یا حتی خیلی از دهه های هفتادی اون هدفی رو که ما توی این روابط داریم داشته باشن...ماها شرایط بزرگ شدنمون جور دیگه ای بود...
شایدم اشتباه فکر می کنم...نمیدونم
منزل نو مبارک رفیق:)

شاید اینطوری باشه...مخصوصا که نگاهی که میکنم به نحوه دیدگاه دهه هفتادی ها کلا 180 درجه با من و دوستام فرق دارن...یک طورایی میشه گفت اواخر شصت و اوایل هفتادی ها همون حلقه گمشده داروین هستن تو تکامل و شاید بهتر باشه بگم تحول رفتاری ایرانی ها...توی بحران ورود تکنولوژی...آدمایی که نه فیلم تایتانیک رو درک میکنن...و نه فیلم هایی مثل avengers...آدمایی با ذائقه و طعم گم شدن...
+مرسی رفیق...:)زحمت کشیدی اومدی

عارفه شنبه 31 مرداد 1394 ساعت 19:44

چه قدر پیچیده بود احساس می کنم در سطح درک من نبود والا بگذار یکبار دیگه بخوانم
الان فقط من این جا رو می خوانم؟

نه اونقدرم دیگه...از شما که خبرنگاری خبعیده بگی متنی پیچیده بود
فعلا اره...البته تو کامنت اخر به علیرضا هم ادرس اینجا رو دادم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.