مغزنوشته!

مغزنوشته!

کاغذ نوشته های من...گاهی پر جنب و جوش...گاهی خاموش و اروم!
مغزنوشته!

مغزنوشته!

کاغذ نوشته های من...گاهی پر جنب و جوش...گاهی خاموش و اروم!

سیستم چیه؟...

 همیشه احساس تنهایی میکنیم...ولی واقعا چقدر خودمونو میشناسیم..هنوز نمیدونیم با خودمون چند چندیم!...

+خوب دیگه کم کم وقتشه دوباره یکم بنویسم...فکر کنم برای روحیم هم خوب باشه...:)

 میدونین چرا بعضیا کلی فیلم میبینن؟...میدونی چرا بعضی ها همش آهنگ گوش میدن؟..میدونی چرا بعضی ها هفت روز هفته رو رمان میخونن؟...همش علاقه نیست...همش خستگی درسا نیست...همش بی حوصلگی ناشی از کارهای مداوم نیست..

گاهی ادم از زندگی نا امید میشه....خسته میشه که دنبال کلی چیزای چرت و پرت دویده ..حالا به بعضی هاشون رسیده به بعضیاشونم نرسیده....خسته میشه که کلی برای بودن با بعضی آدما تلاش کرده...حالا به بعضی هاشون رسیده...به بعضی هاشون نه...کلی برای ارزش های زندگیش تلاش کرده...کلی شبا رو بیدار بوده...کلی رختخوابش رو چنگ زده....کلی ...ولی تو لحظه هیچ احساسی نسبت به زندگیش نداره...این حس نداشتنه خودش باعث میشه فکر کنه عمرشو داده و هیچی نگرفته...درست مثل اینکه پولتو یکی تو راه ازت بزنه...چطوری وقتی میای خونه ناراحتی....چطوری اعصابت خورده...اینم همونه...حالا گاهی فرد میفهمه..اما اکثرا نمیفهمیم...چشمامونو میبندیم و میگیم از تنهاییه....ولی این دروغه....

میدونی ما ادما خودمونو گول میزنیم...میگیم تنهاییم...واسه همینه که ناراحتیم..ازدواج هم که میکنیم...میگیم همش زیر سر اینه واسه همینه ناراحتیم....باز طلاقم که میگیریم..میگیم به خاطر اینه که بهش عادت کرده بودم ..واسه همینه که ناراحتم...یکبار نمیشینیم مثل بچه ادم..با خودمون یک دو دو تا چهارتا بکنیم ببینیم شاید واقعا این افسردگی مزمن دلیل داره...

میدونین همه ما تو زندگی یک وقتایی افسرده میشیم....این میشه که بعضی ها میرن سمت فیلم...دنبال یک کاراکتر میگردن که اوضاع مشابه اونا داشته باشه...بعد حلش کرده و همه چی به خوبی و خوشی تموم شده....یک عده میرن سمت اهنگ...دنبال یک اهنگی میگردن که حال اونا رو بیان کنه....بگه که اره چقدر بد بختی و این حرفا...بعدم شاید اخرش یکم امید بده بهشون...شایدم نده...اخه خود ملودی پس زمینه معمولابه ادم انگیزه میده....واسه همینه که یک عده میزن رمان خون میشن...دنبال ژان والژان های زندگیشون میگردن...از بدبخت شدن شخصیتایی مثل تناردیه لذت میبرن...خوشبختی کوزت رو جشن میگیرن...

میدونی...نمیدونم تو کی که این متن رو داری میخونی...ولی اگه تا اینجاش رسیدی نشون میده که تابحال این حس رو تجربه کردی..این یعنی احتمالا سنت برای گرفتن گواهینامه کافیه...میتونی بری یک ماشین از گوشه خیابون برداری و با کله بری ته دره....این یعنی جامعه داره روی تو به عنوان یک نیرو و سرمایه حساب میکنه...به تو به عنوان یک رهبر نگاه میکنه..ولی تو داری توی فیلم ها ،رمان ها و کتاب ها دنبال زندگیت میگردی...انگار منتظری یک کتاب پیدا کنی...روش نوشته باشه "سرنوشت تو"... بخونی و بفهمی که دقیقا اوضاعت چیه...بخونی و شایدم گاهی اگه بتونی ویرایشش کنی...یک شاید اگه یک فیلم باشه راحت تر باشه کار..تو زمان کمتری میشه ببینیش..

همه اینا رو گفتم...هدفم نتیجه گیری نبود...شاید ریشه یابی هم نبود..هدف این بود که تویی که داری متنو میخونی،توهّم تنها بودن همه ما بود...توهمی که شاید واقعا تنها بودن نیست...ما تنها نیستیم....که بخوایم با عضویت در شبکه های اجتماعی و ازدواج و بچه دار شدن و... از تنهایی در بیایم...ما فقط گمشدیم...یاد نگرفتیم احساسمون رو درست ترجمه کنیم...فکر کن به بچه ای که گشنش باشه بگن که اسم این حست تشنگیه...تو باید اب بخوری تا این حس بدت رفع بشه...هی هم بهش ادما رو نشون بدن که اب میخورن و دیگه گشنه نیستن...این دقیقا وصف حال ماست توی این دوران...هیچ کدوم نفهمیدیم که تنهایی این نیست...افسردگی شاید گاهی با توی جمع بودن بهتر بشه..ولی گاهی هم بدتر میشه..اصلا دلیل هر ناراحتی که تنها بودن نیست.....که بخوایم بریم یکی شبیه خودمون پیدا کنیم ...ببینیم از تنهایی مرد از اخرش یا نه....

­­­­همین از این جا بعد هر چی بنویسم..برای توهم تنهایی خودمه..نه کمتر ...نه بیشتر..:)

نظرات 3 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 4 شهریور 1394 ساعت 01:24

چ پست خوبی...دوسش داشتم...حقیقت همیشه هم بد نیست،گاهی باعث درست شدن میشه.

مرسی...این از همون پس ت هایی بود که از سر دل خستگی مینویسم...هر از گاهی اینطوری میشه...
خوشحالم خوشتون اومده....

عارفه شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 20:17

الان دیگه تهرانم چه کیفی می ده ها کلا خودم می تازونم در نظرات
ا خاخ رفتی تا حالا قلعه رودخان دو کیلومتر پله نوردی داره تا برسی به قلعه رودخان پدرم در اومد یعنی الان کلا همه تنم درد می کنه
حرغ نزن ببینم پست بگذار دیگه از فروردین تو پست نگذاشتی یالا
وا دانشگاهتونم عین خودتون نخبه است ها تابستونی ارائه کارهای ترم پیشت و داری جلل الخالق

رسیدن بخیر..خوش میگذره دیگه..من موندم چطوری نمیندازنت بیرون هی میری سفر:)))))
خسته نباشید هم میگم:)
چشم کم کم پست هم میگذارم حالا دیر نمیشه:)..
:)))استادمون گیره یکم..

عارفه چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 10:13

که حالا من غر می زنم دیگه. خجالت نمی کشی خب صاف صاف تابستون شده پست نمی گذاری.
چه قدر دلم برای نوشته هات تنگیده بود. بنویس دیگه برو برو از خدا بترس
خب حالا که غرم و زدم بیا بگو چه می کنی مشهدی یا درسخون ترم تابستونه برداشتی
من شمالم

نه بابا..شما که غر نمیزنی...یک عارفه دیگه بود:-"...
حقیقت اوایل میکشیدم...دیگه کم آوردم نکشیدم...گفتم بگذارم جوون تر ها این چیزا رو بکشن:)
لطف داری شما....اصلا واسه اینکه شما با این همه کار از درس و کارت نیفتی پست نمیگذاشتم
مشهد که نیستم...تهرانم...اما نه واسه ترم تابستونی که ارشد ارزش این چیزا رو نداره..که برای زبان و پروژه های ترم قبلم..باورت میشه هفته بعد 4 تا ارائه دارم?!....:)))
شمال خوش میگذره..ماشالله تهران بند نمیشی...من بیشتر از تو تهرانم باور کن....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.