مغزنوشته!

مغزنوشته!

کاغذ نوشته های من...گاهی پر جنب و جوش...گاهی خاموش و اروم!
مغزنوشته!

مغزنوشته!

کاغذ نوشته های من...گاهی پر جنب و جوش...گاهی خاموش و اروم!

(شکوه کم کن که دلم با گله ای می شکند) not

 خوب اینم یکی از نوشته های بهم ریختمه...هیچ اثر ادبی نداره...احتمالا فقط خوندنش مخاطبی که شما باشی رو گیج میکنه...ولی خوب تحقیقات نشون داده که غز زدن برای طول عمر مفیده....پس چرا یکم غر غر نکنم اینجا!

 نمیفهمیم...قسم به زمان که درک نمیکنیم...فقط غرق شدیم...همیشه همه چیز رو میندازیم عقب...ولی حواسمون نیست که شاید دیر شده باشه...شاید دیگه وقتش نباشه...هر وقتم که حس کنیم که اوضاع خراب شده میگیم، چیزی که بخواد با گذر زمان خراب بشه همون بهتر که همون اولش خراب بشه...درست مثل بچه ها ، فقط با یک  ژست فرهیختگی سنگین...خیلی زودتر ازون چیزی که باید یادمون رفته...یادمون رفته که چقدر دوستی هامون، اسباب بازی هامون، خوراکیامون ، ماشینامون و عروسکامون رو سر همین لج و لج بازی از دست دادیم...هیچ وقت یاد نگرفتیم که توپی که افتاد خونه همسایه رو زود باید برش داریم...وگرنه ممکنه فردا دیگه اونجا نباشه...نفهمیدیم که اون خجالت کشیدن ها و "تو برو توپو بگیر" ها هیچ وقت برامون توپی نشد که افتاد بیرون حیاط و دیگه هیچ وقت ندیدیمش...

همیشه همینجور لجوج بودیم...یک دنده بودیم...فکر میکردیم داریم طرفمون رو ادب میکنیم...نمیدونم...شاید بهتر باشه بگم هممون یکجور سیستم قضایی سرخودیم...هممون راحت قضاوت میکنیم که طرف پر رو شده...حکم بهش میدیم که باید تنبیه بشه ...و خودمون اجراش میکنیم...حد و حدود هر کس هم هرطور دلمون بخواد خودمون تعیین میکنیم...اصلاح میکنم حرفمو...فقط سیستم قضایی نیستیم...هر سه تا قوای مققنه، قضاییه و مجریه رو با هم داریم...اصلا هم برامون مهم نیست که اشتباه میکنیم...

میدونی جالبی کار کجاست..درست همونجایی که نشستیم و میدونیم اشتباه میکنیم..ولی چون بقیه هم دارن این اشتباه رو میکنن تو هم مجبوری پا به پاشون ادامه بدی...یا هم مجکوم بشی به برچسب خوردن...ولی راستش رو بگم..حالم از این بازی به هم میخوره...راحت تر بخوام بگم میخوام بکشم پامو ازین لجن زار بیرون...

شما رو نمیدونم..ولی من دیگه خستم...نه ازین بازی..که بازیش معتاد کنندست..منم بازیکن بدی نبودم...انکار نمیکنم اواخر در یکی دو مورد زیادی به حریفم آوانس دادم...ولی در کل از بازی لذت بردم...اکثرا اونی بودم که زودتر قضاوت میکنه...این هم بد بوده و هم خوب...ولی برای زندگی پر از بازیگری که من داشتم خوبیاش میچربیده به بدی هاش...اما فکر کنم وقتشه که بگذارم و برم...

نه اشتباه نکنین..ابدا تفکر خودکشی، یا هر گونه آسیب رسوندن به خودم رو ندارم..نه...میخوام آدمای دور و برم رو عوض کنم...حتی اون خوبا رو...اونا هم مثل من گرفتار جبر بازی اطرافیانشون شدن...چه خوب چه بد..وقتی داری تو یک باتلاق راه میری هر کاری بکنی لباست پر از لجن میشه...این حکم محیط اطراف منه...حکم بازی های این روزهامه...حکم خستگی های بی دلیلمه...حکم بی حوصلگی های همیشگیمه....حکم لبخند زدن های مصنوعیم و پر حرفی های همیشگیم...از خودم بدم میاد...نه به خاطر بازی کردم این زندگی...به خاطر اینکه چند جایی به فرد مقابلم زیادی حق دادم..به خاطر اینکه یکی از قانون های بازی زندگی اینه :" بر اساس قانون بازی نکن" ...این قانونشه..و همین پارادوکس سر منشا همه مشکلاته...خیلی خوب باشی همه به حساب وظیفت میگذارن...و این خوب بودن میشه قانون تو...خیلی بد باشی کسی برات اطرافت نمیمونه...اگه با بدا بد باشی و با خوبا خوب، برمیگردن بهت میگن که دورویی...خلاصه هرطوری زندگی کنی بازی رو میچرخونن به نفع خودشون..هر تاسی که بندازی..حتی اگه جفت شش هم بیاری وقتی کوله بارت سنگین باشه، نمیتونه 12 تا خونه رو بری...داشتن همراه خیلی خوبه تو این بازی...ولی یادت باشه هیچ همراهی بارت رو حمل نمیکنه...یعنی شاید بکنه..ولی هیچ تضمینی نداره..ممکنه همون خونه اول بارت رو پرت کنه زمین و بگه "تو رو بخیر و من رو به سلامت"  و بگذاره بره..

آها خوب اینو گفتم...یادم اومد چقدر حرف دارم سر اینکه باید یاد بگیریم از دست بدیم..چقدر حرف دارم سر اینکه نباید وابسته بشیم...سر اینکه بزرگترین حماقت بشر دل بستن به چیزیه که باید ازش جدا بشه...راجع به این که چقدرمحتاج شدم این روزها و دلم نمیخواد محتاج باشم...و چقدر وابستم..به همه چی...به تختم، به میزم، به شرکت، به لپ تاپ به گوشی...و به ادما...از تک تک این وابستگی ها نفرت دارم..یعنی نفرت که نه ..راستش بیشتر میترسم..میترسم از دست بدم تک تکشونو...و این ترس خطرناکه...ترس همیشه بزرگترین نقطه ضعف ادم بوده...از زمان ازل تا الان...چون باعث میشه ادم کاری بکنه که نمیخواد...وقتی به چیزی وابسته باشی و بترسی برای از دست دادنش...تو رو تهدید میکنن به گرفتن اون ازت...و تو میترسی و کاری میکنی که نمیخوای..این خیلی بده..وابستگی برای آدم های کوچیکی مثل من باعث میشه آزادگیمون رو از دست بدیم...باعث میشه دیگه مثل یک پرستوی کوچیک که عادتی شده...مثل یک گربه مخملی که هر روز میاد رو تراس لم میده ، عادتی بشیم...بترسیم که بریم دور بزنیم..ضعیف بشیم...

این ترس ، این ضعف و این بازی ....همه و همه برام مفاهیم اشنایین...برام به صورت احمقانه ای اشنان..به صورت بچگانه ای بی بدیل و قشنگ و دلهره اور...ازشون بدم نمیاد..ولی نه به خاطر ظاهر فریبندشون ،که اتفاقا اون جذبم میکنه...ازشون بدم میاد به خاطر ذاتشون..به حاطر ذات خطرناکی که ارن..من رو یاد عروسی دریایی میندازن راستش...به همون قشنگی و به همون سفیدی......و البته به همون زهر اگینی....امشب میخوندم که یک نوع از عروس دریایی هست که سمی ترین موجود دنیاست...زهرش 100 برابر افعی قدرت داره...نمیدونم ولی فکر کنم عروس های دریایی هم اگه زندگی اجتماعی مثل ما داشتن...دیگه نیازی به حمل سم به اون خطرناکی نبود..کافی بود خطر رو به بازی دعوت کنن....بقیش خود به خود حل میشد...حتی  ببر ها هم که میگن طعمشون رو زنده نگه میدارن تا گوشتش خراب نشه...شاید میشد ازین طریق طعمشون رو با زنده نگه دارن..هر روز یک تیکش رو بخورن..

کلا اخر حرف اینه...ما ادم ها واقعا خطرناکیم...اونقدر که واقعا باید از خودمون بترسیم...شاید حتی واقعا نباید خوابمون ببره وقتی بفهمیم که چه اتفاقایی افتاده و ما راحت تو تخت خوابمون دراز کشیدیم...حتی اونقدر خطرناکیم که یکسری جاها ساختیم که چیزایی میسازیم که باهاش همو بکشیم..وگرنه هیچ وقت نیاز به ساخت سلاح های هسته ای نبود...تفنگ هم اونقدری ضروری نبود...شکار بهانه بود...وگرنه با یک نیزه هم میشه در حد نیاز شکار کرد....دنیا شاید از وقتی خطرناک شد که آدم اهلی کردن رو یاد گرفت...درست همون لحظه ای که اولین گوسفند به آدم دل بست برای غذاش و باورش نمیشد که اینی که اینقدر مراقبشه که مریض نشه...غذاش به وقت برسه و پروار بشه..یک روز سلاخیش میکنه ...اکثرمون همون گوسفنده ایم..یک عدمون فقط همونی هستیم که سلاخی میکنه...وسطش هم جایی برای زندگی ئداریم..اینه وضعیت زندگی امروزمون 

نظرات 1 + ارسال نظر
عارفه جمعه 16 مهر 1395 ساعت 15:19

وابستگی برای من هم ترس اور است خودم رو به اب و اتیش می زنم که ابسته نشوم نباشم اما اخر سر باز هم همون نقطه ایستادم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.