مغزنوشته!

مغزنوشته!

کاغذ نوشته های من...گاهی پر جنب و جوش...گاهی خاموش و اروم!
مغزنوشته!

مغزنوشته!

کاغذ نوشته های من...گاهی پر جنب و جوش...گاهی خاموش و اروم!

میز سیاه و نقره ای کارم!

خوب یک مدتی هست که چیزی ننوشتم..و برای کسی که مینویسه...ننوشتن میشه گفت سخته...این پست رو در جواب عارفه میگذارم...که پرسیده بود 10 سال بعد خودتونو کجای این زندگی میبینید...

و من تصویری که توی ذهنم هست رو گفتم...چیزی که فکر میکنم تا سال 1405 شمسی..یا 2026 میلادی بهش برسم...ادامه پست یک تصویره...یم شات کوتاه 5 دقیقه ای شاید..از زندگی که دارم براش تلاش میکنم...

+نماز روزه هاتون قبول باشه دوستان...التماس دعا دارم... 

 ساعتم بازیش رو با من شروع کرده...باز داره نیمه شب به زندگیم سرک میشه و من پشت صندلی چرخ دارم در حالی که تا کمر خم شدم روی لپ تاپم دارم، دارم با انگشت هام تند تند چیزی رو تایپ میکنم...میز مشکی با پس زمینه های نقره ای وطراحی مدرنش باعث شده به اتاق ظاهر مدرنی داده...روبروم دیوار خالیه با یک کاغذ دیواری ساده...ولی سمت چپ روی دیوار درست بالای دو تا قفسه ای که توشون چند تایی لوح تقدیر که برای مدیریت موفق پروژه ها گرفتم و با نورپردازی ماهرانه ای چشم رو جذب میکنن، چند تا تابلوی نقاشی هست...تابلو هایی که خودم میدونم اصل نیستن...چون اصالت اثر برام شاید اونقدر مهم نباشه..مهم اینه که از دیدنش لذت میبرم..سمت چپ اتاق اما داستان دیگه ای داره...یک قفسه سر تاسری ..یکسری هاش چند تایی کتاب داره..ولی یکسری هم خالیه...کتاب ها مختلفن...از سینوهه و هری پاتری که اولین کتاب هایی که خوندم بودن بگیر....برو تا کتاب هایی مثل :"how to live a life for dummies!"...کتاب ها با ظرافت خاصی مرتب شدن که مشخصا نشون میده کار من نیست...

جلوی میز کارم یک میز و چند تا صندلی راحتی هست برای افرادی که میان برای بحث و صحبت...روی میز یک تعداد بیسکوییت کاکائویی خودنمایی میکنه...بیسکوییت ها رو خیلی خوش طعم نگرفتم که کمتر بهشون دست درازی کنم...به جاش گوشه اتاق توی درست توی کشوی زیر یکی از همون قفسه های سمت چپ یک سری خوراکی گذاشتم کنار...کم کالری...سبک...معمولا عصر هایی که وقت کنم، قبل ازینکه برم پارک برای ورزش...یک ناخونکی به اونها میزنم...

میز کوچیک کنار میزکارم روش چند تا قطعه تزئیینیه...از همین چیز های مینیاتوری که از بچگی دوست داشتم...گاهی که از کارم خسته میشم دست میکنم برشون میدارم و میگذارم کودک درونم باهاشون بازی کنه...هر چی باشه کودک درون آدم هم حق زندگی داره...

درست همونطوری که تا کمر خم شدم توی لپ تاپ و با دقت دارم با لپ تاپم کار میکنم...یکم احساس اذیت شدن میکنم و سرم رو میارم بالا ..پشتم رو صاف میکنم...دستی به صورتم میکشم و صندلی رو برمیگردونم...از پشت پنجره برجی که توش کار میکنم ویوی شهر رو میبینم...مثل اوایل  آسمون شهر دیگه خلوت نیست و پر شده از تبلیغات و آت و آشعال هایی که هر کی از راه رسیده فرستاده هوا...یکی برای رسوندن کالاش...یکی برای کار تحقیقاتیش...خلاصه دیگه نمیشه ازون عکس های نشنال جئوگرافی که از بالا میگیرن از شهر ها بشه گرفت....4 سالی میشه که دیگه فقط از ویوی قدیمی بام تهران یاد میکنم و غبطه میخورم...

برمیگردم به سراغ کارم...یک نوتیفیکیشن کوچیک اون پایین صفحه نظرم رو جلب میکنه....همه نوتیفیکیشن ها رو بستم به  جز چند نفر از نزدیکا و افرادی که کارهاشون تاخیر انداختنی نیست...بازش میکنم با یک کنجکاوی بچگانه...دیدنش فکرم رو دو برابر باز میکنه....طراح اتاقمه...کسی که اون کتاب ها رو با ظرافت خاصی  برام مرتب کرده...همون که شیرینی کاکائوی های روی میز رو گذاشته اونجا توی ظرف در دار تا من خیلی هوای خوردنش رو نکنم....همونی که خوراکی های اون کشوی پایین رو برام گذاشته اونجا...همون که تایلو ها رو با سلیقش انتخاب کرده...

به کل فشار کاری رو فراموش میکنم ....در لپ تاپم رو میبندم...توی کیف میگذارم...خودکار های روی میزم رو توی جامدادی چرمی سیاه رنگ گوشه میز میگذارم و کاغذ ها رو مرتب میکنم و بدون توجه به کلاسه بندی و با بی پروایی عجیبی پرتشون میکنم توی کشوی میزم....همه این کار ها رو با چنان سرعتی انجام میدم که شک میکنی که واقعا همین ادم چند دقیقه پیش غرق دنیای خودش شده بود توی یک صفحه رنگی چند اینچی...به سمت از کنار میزم از روی جالباسی پشت سرم پالتوم رو برمیدارم..گوشیم رو برمیدارم...دستم رو میبرم سمت گوشیم و جواب نوتیفیکیشن رو میدم...:"I missed u 2Be home so soon, my life!"...و در رو پشت سرم میبندم..درست مصل یک صحنه نمایش...چراغ ها خاموش میشن...

نظرات 1 + ارسال نظر
عارفه یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 03:32

ای جان با این متنت
یعنی قمست هری پاتر کتابخونه ات مردم از خنده. حیف شد پس من دیگه این خونه نیاوردم دادمشون به کتابخانه یه مدرسه.
بعد نکته ای دیگه این که فکرت هایت و کردی دیگه صد درصد باید بهش بهش بگی my life
مجبور شدی ترکی یا فرانسه بگی بهش ها
حالا به جایش من شوهری هم کنم زبانش فرق داشته باشه هیچ جوره تو کتم نمی رود حرف های عاشقانه ام و به یه زبون دیگه ای بگم بره فارسی یاد بگیره والا

مرسی...نخند..طرف برام درستش کرده..به سلیقش توهین نکن دیگه:))
نه دیگه..من کلا فارسی همه چیز...ولی ایشون بناست خاص باشه..پس انگلیسی هم اوکیه:))زبان بین المللی هم هست:پی
بله بله..دیدم دیکتاتوری میزنی:)))حتی دیدم شیرینی قبولی کنکورتم با همین دیکتاتوری پیچوندی:پی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.