مغزنوشته!

مغزنوشته!

کاغذ نوشته های من...گاهی پر جنب و جوش...گاهی خاموش و اروم!
مغزنوشته!

مغزنوشته!

کاغذ نوشته های من...گاهی پر جنب و جوش...گاهی خاموش و اروم!

تهاجم های یک ذهن بیمار!...از این جناح به اون جناح!

 خیلی زود گذشت...از اشنایی من با همه کسایی که اینجان...و با خیلی ها که دیگه نمیان....از زمانی که اولین پستم رو به عنوان خاطره سال اول دانشگاه تو اولین بلاگم گذاشتم....و از لو رفتنش ...تغییر ادرسش...اشناییم با چپ دست...اشناییم با علیرضا...عارفه ، زینب و خیلی های دیگه که گذری اومدن و رفتن...ولی یک چیز همیشه تو ذهنم هست....اینکه چرا هر چی بزرگتر میشم وقتی به مفاهیمی مثل زندگی و عدالت فکر میکنم اعصابم خورد میشه...نمیدونم ...شاید اشکال از منه...شاید واقعا نمیفهمم...شاید اشتباه فهمیدم عدالت رو...کاش میشد حداقل قاطی این همه دروغ که این روزها توی خیابون ها موج میزنه مفهوم عدالت رو هم بهم دروغ بگن...یا مفهوم یک زندگی خوب رو....که بتونم باور کنم...و راحت زندگی کنم..فارغ از هر دغدغه ای...

+ادامه مطلب پستیه که حالت تهاجمی داره...پس اگر ذهنتون حالت تدافعی نداره....نخونین..ممکنه اذیت بشین!

 ساعت 8 صبح راهرو های دانشکده رو متر میکنم و برمیگردم توی آزمایشگاه...اعصابم از دست نمره یکی از درس ها خورده...نمره ه ای که هنوز نمیدونم چرا کم شدم و استاد هم پیداش نیست...اصلا این موقع صبح برای دیدن همین استاد اومدم دانشکده...انگشتم رو روی دستگاه اثر انگشت فشار میدم و با شنیدن بوق کوتاه دستگاه و سبز شدن چرا متوجه تاییدش میشم و در ازمایشگاه رو باز میکنم...کسی به جز من توی ازمایشگاه نیست وافتاب کم جون اخر زمستون از پنجره توی ازمایشگاه سرک کشیده و نصف ازمایشگاه رو روشن کرده...

پشت میز خودم میشینم...کاپشنم رو، که این روزها فقط بر حسب  عادت و فارغ از وضعیت هوا می پوشم، رو روی جا لباسی اویزون می کنم...لپ تاپم رو که از کیف در اورده بودم روشن میکنم و هنوز درست و حسابی بالا نیومده که با چشمک زدن چراغ باتریش اعلام میکنه باتریش در حال اتمامه...دستم رو میکنم توی کیفم مجدد و یک توده از سیم های مختلف خارج میکنم از توی کیفم... شارژر گوشی، لپ تاپ، حتی اون وسط ها موشواره بدون سیم ام (با کمال احترام به فرهنگستان ادب!) هم پیدا میکنم...قبل از اینکه خیلی حواسم پرت بشه لپ تاپ رو به شارژ وصل میکنم...

یکم با تلگرام مشغول میشم و چند تا کانال موسیقی رو باز میکنم...به لطف سرعت خوب چند تایی رو برای دانلود میزنم ولی خیلی زود متوجه میشم که هندزفری هام رو توی جیب کاپشنم جا گذاشتم پس از جام بلند میشم و میرم سمت جالباسی در حالی که صدای گوشیم آفتاب رو توی ازمایشگاه همراهی میکنه...هندزفریم رو برمیدارم و میام سمت میز کارم...ولی تا سر جام ننشستم ترجیح میدم صدا از خود گوشی پخش بشه...

روی صندلیم مینشینم...میخوام شروع کنم به تصحیح های مقالم ولی اعصابم خورده ..از اینکه یک استاد و یک حل تمرین برای وقت و اعصاب دانشجو ها هیچ اهمیتی  قائل نباشن....واقعا نمیتونم تحمل کنم این اوضاع رو...از دیشب که نمره درس اومد و حتی بعد از اینکه با اختلاف 3 ساعته حل تمرین به من گفت که ایمیلم رو برای بخش دیگه ای از پروژه ذخیره کرده به اشتباه، ودلیلش رو  نداشتن تیتر(که البته جای بحث داره...یعنی ایشون نکرده حتی یک نگاه به متن ایمیل یا گزارش بندازه!) و بهم اعلام کرد که نمره رو اصلاح کرده و برای استاد فرستاده، هنوز اعصابم خورده...خیلی راحت..دیشب که میتونست منجر به کلی از کارهای مفید بشه رو استاد از من گرفت و برم پیشش هم فکر نمیکنم عذرخواهی در کار باشه...و اصلا شک دارم از اعصاب و روان به هم ریخته من با خبر باشه...

 

چند تا فیلم رو میزنم برای دانلود و به این فکر میکنم که سریالی که تو فلشم ذخیره کردم رو شروع کنم..در حالی که دارم فکر میکنم در سطح کلان این اتفاقات اونقدر افتاده که استاد حق خودش میدونه در سطح جز این کار رو با دانشجو هاش انجام بده...نمیگم...باز هم این اتفاق می افته چه در سطح کلان چه در سطج خورد..نمیدونم چقدر دیگه ایران باشم...شاید بقیه عمرم رو ...شایدم نه همین سال بعد دیگه رفع زحمت کنم و کشور رو بسپارم دست دلسوزان و دلواپسان...ولی چیزی که میدونم اینه که هیچ وقت نمیتونم درک کنم که چرا یاد گرفتیم همه چیز رو ماست مالی کنم...یاد گرفتیم همیشه بگیم اره این کار امریکاست این کاره اسرائیله...چرا چون فلان قدر سال پیش این کار رو با ما کردن...نمیگم به طور قطع اونا برای منافعشون خیلی کار ها میکنن که حتی من شاید روم نشه بعضی از اونها رو تو وبلاگی که به صورت نیمه ناشناس مینویسم بیارم...ولی واقعا وقتی ماخودمون اینقدر داریم به خودمون اسیب میزنیم...ایا اصلا به اونها فرصت اسیب زدن رو میدیم؟...وقتی از دیوار سفارت میریم بالا..وقتی قانون رو بازیچه خودمون میدونیم..وقتی قانون رو طوری مینویسیم که بشه هر تفسیری خواستیم ازش ارائه بدیم!...

همه این ها به کنار...من این جمعه رای میدم اگه بتونم...نه به خاطر یکسری لیست هایی که بیشترشون فقط داعیه اصلاح دارن...و نه به خاطر اون عده ای که با حماقت فقط برای منافع شخصی...مثل پول، پیدا کردن نیمه گمشده، ایجاد روابط سیاسی و ... مثل طبل توی خیابون ها داد میزنن به فلانی رای بده...هر رای سفید یک رای به فلانی...همونایی که دو سال پیش میگفتن که هر کس رای بده احمقه و از درجه شعور ساقطه....به خاطر این چیز ها رای نمیدم...رای میدم چون دوست دارم فکر کنم که تلاشم رو کردم..که اعصاب و روان حتی یک انسان بیشتر اروم باشه..رای میدم چون دلم نمیخواد دو روز دیگه یک خارجی بهم بخنده و از “MPT” گفتن های نمایندم آتو داشته باشه...یا حتی از اصطلاحات ناب و بکر رئیس جمهور راجع به "لولو"....

این پست با هیچ هدف سیاسی شروع نشد که هیچ وقت حماقت شرکت در این بازی احمقانه رو در خودم نمیبینم...ولی این روزها خیلی حس غریبی میکنم..ازینکه میشنوم افراد به مثابه افتاب پرست رنگ عوض میکنن و چنان جناح عوض میکنن که معاجمین تیم های مطرح دنیا این توانایی رو ندارن!....وقتی میشنوم کسی که یکزمانی ملت رو برای گفتن کلمه ای به صلابه میکشیده الان داره از ازادی بیان حرف میزده...کسی که قلم نویسنده ها رو میشکسته الان شروع کرده به حمایت از ازادی مطبوعات با کلی شعار خوشگل...ادم دلش میسوزه ..از این همه دو رنگی...از اینکه هیچ کس نتونسته یک مرجع کامل درست کنه...بی طرف و کم مدعا...از اشتباهاتی که مرتکب شدن رجال سیاسی...چرا که همیشه سعی کردیم بگیم جامعه بی نقص هستش...ولی یادمون باشه...همیشه قدم اول حل یک مسئله قبول وجود مشکل هست!....

 

+این روزها سر یکسری مسائل شخصی هم اعصابم تا حد زیادی خورد شده....این باعث شد که این پست بار منفی زیادی داشته باشه...معمولا سعی میکنم در اوقاتی که حس و حال خوبی داشته باشم چیزی بنویسم تا حس و حال خوب رو گسترش بدم...و نه یک موج منفی رو ....ولی خوب چه میشه کرد...همیشه ادم مقابل خواهش های مغزش نمیتونه مقاومت کنه....

 

نظرات 3 + ارسال نظر
عارفه یکشنبه 1 فروردین 1395 ساعت 01:18

فرشاد عزیز سال نو مبارک
برات تو زندگی تحصیل و همه چیز بهترین ها رو ارزو دارم.
چیزی در حد شخصیت فوق العاده ی خودت نخبه جان

مرسی عارفه...
سال نوی تو هم خیلی مبارک...برای تو هم ارزو میکنم ازین خبر نگار خفن ها بشی یک چیزی در حد این خفن هاش...همین چیزی که هستی فکر میکنم تو ذهنم ازون خفناشه...خفن تر نمیشناسم..
+من شخصیت نخبه؟فوق العاده؟:)))نکن اقا یکوقت این خارجی ها گذرشون به این صفحه ها میفته کنجکاو میشن بعد نا امید میشن از ایران...
یک

علیرضا شنبه 29 اسفند 1394 ساعت 10:04 http://chakaavak68.blogsky.com

نمی گم سرسری بگیری زندگی رو...می گم بعضی چیزا ارزش ندارن انقدر تو نخشون بری...از پا میندازدت...
سال نو مبارک...روزهای خوبی در پیش داشته باشی رفیق

دقیقا...باید کم کم اینو یاد بگیرم...آخه کلا به بی عدالتی و اینا یک مقداری زیادی حساسم و خوب این بی عدالتی لازمه سیاست مثکه!
مرسی علیرضا جان...میدونستی هر وقت بحث اصفهان میشه با دوستان من میگم که یکی دو تا رفیق اصفهان دارم باهاشون از طریق وب در تماسم ...در این حد جزو دوستامی که افراد با اسم اون دوست وبی که تو اصفهان دارم میشناسنت:)

علیرضا شنبه 15 اسفند 1394 ساعت 18:43 http://chakaavak68.blogsky.com


به اعصابت مسلط باش... فکر کردن به یه سری
چیزا در حد عمیق و کارشناسانه فقط وجودتو ذره ذره مثل موریانه می خوره...

:-(....کاش میشد زندگی رو سر سری گرفت علیرضا...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.