مغزنوشته!

مغزنوشته!

کاغذ نوشته های من...گاهی پر جنب و جوش...گاهی خاموش و اروم!
مغزنوشته!

مغزنوشته!

کاغذ نوشته های من...گاهی پر جنب و جوش...گاهی خاموش و اروم!

بازوی مکانیکی قلبم

بر خلاف چیزی که ادم فکر میکنه ..اینکه به تنهایی عادت میکنه...واسه من اینطوری نیست..هر چی میگذره بدتر میشه...

این روز ها هم که خسته تر شدم...و فقط سعی میکنم بهترین ظاهر ممکن رو حفظ کنم..:)

(در ادامه متنی از احساساتم...به هیچ وجه توصیه به خوندنش نمیکنم..چرا که حاصل افکار مریضم هست..نه افکار سالم....پس اگه به سلامتیه روحتون اهمیت میدین....همین قدر بسه:) )

  هیچ وقت شده تبعیض رو بزاری کنار و جدا از چشم یک انسان به چشم یک موجود زنده به خودت نگاه کنی....خوب اگه نشده بد نیست امتحانش کنی....اینکه وقت گشنت میشه هیچی جلودارت نیست و بدرفتار میشی...اینکه در اثر خستگی ممکنه اخم هات بره تو هم....و خیلی شرایط مشابه..چیزایی که توی بچه ها راحت تر میشه دید...چیزایی که بین همه موجودات مشترکه...و توی ادم هم به چشم میخوره....چیزایی که یاد ادم میندازه که بدجوری زمینیه...

من با همه موارد بالا میتونم کنار بیام...ولی با اون حسی که توی مغزم هست که باعث میشه احساس تنهایی کنم نمیتونم....همون حسی که وقتی شبا از دانشگاه میام خونه دلش میخواد یکی زنگ بزنه و احوالش رو بپرسه...دلش میخواد با یکی ساعت ها صحبت کنه از اینکه فلان استاد چقدر ادم گنده دماغیه....از اینکه دلش میخواد از یکی بپرسه روزت چطور بود..از اینکه دلش میخواد به یکی تکیه کنه و با هم دو نفری فیلم ببینن...و هیچی از فیلم نفهمه...از اینکه دلش میخواد دو نفری برن دور دور...از اینکه دلش میخواد یکی باشه که وقتی میخنده قند تو دلش اب بشه...از همه این نیازه بدم میاد تازگی....

نمیدونم شاید خدا وقتی میخواست به ادم اثبات کنه که چقدر ضعیفه ،جنس مخالف رو خلق کرد....شاید وقتی میخواست به آدم ثابت کنه...مثل یک بچه گربه که هیچ قدرتی نداره ،در مقابل تنهاییش بی دفاعه ،این حس و نیاز به زوج بودن رو توی انسان نشا کرد...و به یادش اورد که نباید مغرور باشه....که هر چقدر هم مغرور باشه...نمیتونه تنهاییش رو تحمل کنه...

 همه اینها ولی باعث نمیشه که این چند وقته اخیر به اینکه ما چقدر شبیه روبات ها هستیم فکر نکنیم.....در حقیقت ما داریم موجوداتی میسازیم که تا وقتی یک کار رو انجام ندن آروم نمیشن..اون کار برنامه هست که براشون نوشتیم....حالا این برنامه میتونه برنامه تمیز کردن خونه باشه...یا اجرا کردن موسیقی مورد علاقه یک خریدار...فرقی نمیکنه...اون ها هم hard wire شدن برای انجام یکسری کار ها...و تا وقتی انجامش ندن اروم نمیشینن...اگرم که کار رو بر حسب برنامشون انجام ندن میگیم خراب شدن...چیزی که درست توی دنیای خودمون هم میبینیم...ما بهشون میگیم دیوونه...

خلاصه این روزها افکار مریضم رو جمع میکنم...و تمام سعیم اینه که دست گل به آب ندم....تمام سعیم اینه که بتونم خودم رو کنترل کنم....درست مثل یک روباتی که با تمام تلاش سعی داره برنامه ای که براش ریخته شده رو پیاده کنه...ولی بازوی مکانیکیش خرابه.....یک شاید اصلا برنامش ویروسی شده..

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
علیرضا چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 20:15 http://ghasedak68.blogfa.com

برادر من....وقتی یه مشکلی پیش میاد صورت مساله رو پاک نمی کنن.اونو حل می کنن...وقتی آدم میرسه به یه جای زندگی که تنهایی دیگه نمیتونه ادامه بده،یعنی وقتشه...یعنی به جای اینکه خودتو کنترل کنی دست به کار بشی و سعی کنی بگردی تا با یکی که حس می کنی بهت نزدیک تره ارتباط برقرار کنی...برای برقراری ارتباط هم لازمه که به آدمای دور و برت یه جور دیگه نگاه کنی...با یه دید بازتر و سعی کنی اونا رو بشناسی...نه اینکه بکشی کنار تا تنهاییت بیشتر و بیشتر بشه...:)

اینو بعد خیلی وقت جواب میدم...واقعا شرمنده ام از بابت بی جواب گذاشتن نظرها و پیام هات ...این نهایت بی احترامی در دوستیه...ولی شرایط خیلی جالب نبود...
تنهایی و اشنایی بیشتر یکسری مفهوم ذهنی هستن که بر اساس احساس درونی ادم و فعالیت های اجتماعیش شکل میگیره...رفعشون هم شاید اونقدری که ما فکر میکنیم پیچیده نباشه...ولی دو عامل اینجا ادم رو اذیت میکنه...یکی ایده ال گرایی در پیدا کردن فرد مقابل....یکی هم مشخص نبودن آینده خود فرد و وجود متغیر های مجهول و به شدت موثر در ایندش...این دو تا که هر دو هم در مورد من صادق هست باعث شده یکم حل این معدلات تو زندگیم سخت بشه..:)...و شاید گاهی به نبود صورت مسئله فکر کنم....غافل از اینکه لذت حل یک مسئله از بهترین لذت های دنیاست:)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.